یادداشت مردمی 13 ابان
تو هم جوانه بِزَن، سَبز شو...

چشمانم را میبندم...ابری ناچیزم در آسمان پهناور خیال. اما شوقی و انگیزه ای دارم به وسعت نوازش روی ماهِ همهی زیباییها، همهی آدمها، همهی آنها که شوق ملاقات با آیینهی زندگانی را در سر میپرورانند...
تو هم جوانه بِزَن، سَبز شو...
چشمانم را میبندم...ابری ناچیزم در آسمان پهناور خیال. اما شوقی و انگیزه ای دارم به وسعت نوازش روی ماهِ همهی زیباییها، همهی آدمها، همهی آنها که شوق ملاقات با آیینهی زندگانی را در سر میپرورانند، تا بیپروا ببینند هرآنچه را برای دیدنش آفریده شدهاند، تا بیپروا، پرواز کنند و خود را غرق در مَعنا بیابند...زمین را میبینم و شوق وتشنگیش را برای بوییدن طراوت بعد از باران، برای تنفس بوی صبح...صبح امید...صبح زندگی...
ناگاه، با صدای مادرم از خواب برمیخیزم...
_ بیدار شو...صبح شده.
صبح؟ صبح امید؟ من؟ ابر ناچیز؟ حتی خیالش هم درخواب بود....ابر ناچیز را چه به نوازش روی تمامِ کره زمین؟
پدرم مثل همیشه پیگیر اخبار از تلویزیون است...
گویندهی خبر: امروز مصادف است با سالروز سه اتفاق مهم:
13آبان 43: سالروز تبعید امام خمینی (ره) به ترکیه، به دلیل اعتراض سنگین به تصویب کاپیتولاسیون
13 آبان 57: تظاهرات دانش آموزان و دانشجویان علیه حکومت پهلوی و شهید شدن 56 نفر از آنان.
13 آبان58: سالروز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان.
برق از چشمانم میپَرَد. سالهاست روز 13آبانِ مدرسهمان، ما را به یاد نواختن زنگ نمادین میاندازد، که مدیران مدرسه را مدیرانی فعال، جلوه میدهد... و گاهاً راهپیماییهایی که در آن، ناگزیری از جستجوی راه گریزی... و نهایتا موضوع انشایی و تحقیقی....
شاید هم دلیلش این بوده که تا کنون آنها، زمین را، این چنین مشتاق و چشم انتظار حرکتی و تلاشی و چکاندن قطرهی حیاتی ازسوی خویش، نیافتهاند که دیشب، من، در خواب....
تبعید برای آزادی...تظاهرات برای آرمان...شهادت در راه حق... پیروزی ایمان بر ابزار جنگی....عرفان...قیام...فتح...رشد...زندگانی...معنا...مردم...رَب....اینها همه کلیدواژه هایی است که در اعماق ذهنم، سالها، خاک میخوردند. نمیدانم چرا حال، اثری از خاک را نمییابم...که میداند؟ شاید ابر ناچیز خیالم، باریدن گرفته و مرا هم طراوتی و صفایی مرحمت کرده...
شاید امام هم خواب ابر را دیده بود...شاید رویای زمین و هر آن چه درآن است را در سر داشت...شاید خجلت زده از روی تشنهی زمین بود؟ او هم مثل خیال من، ابری کوچک بود در برابر زمینی مشتاق...بارید...بارید... بارید... و باز هم بارید...صبح امید را از درونش جوشاند...جوشید و جوشاند... تا سیل شد... تا ابرهای ناچیز را بیدار کرد...تا چشمه شد...تا دریا شد...
رویای دیشب من هم شاید، نشانی است از رسیدن قافلهی خمینی ها، تا مرا نیز با خود ببرد...اما نه. من، خود، راهسپارم...این چشمه ها هستند که خود را به دریاها میرسانند و با سنگ های سخت و سترگِ در مسیر، دست به گریبان میشوند...گوش کن!!...صدای چشمه ها را میشنوی هنگامی که به سنگ ها و صخره ها برخورد میکنند؟ آری، رفتن زیباست...وقتی میروی تا حیات را، تا زندگانی را، تا عشق را، تا معنا را، تا انسانیت را به همگان بنوشانی ...باید رفت، باید جوشید و جوشاند...به سوی خورشید عشق، آزادی، عرفان،معنا،انسانیت...میگویی تا کِی؟ تا زمانیکه کامِ تمام زمین و زمینیان را سیراب که نه، اندکی تَر کنیم. تا معنای آب را اندکی زندگی کنند و منتظر و مُضطَرِّ میراث بَرِ سقای کربلا باشند...ندایی در گوشم میخوانَد: آماده شو برادر، جراحت کربلا هنوز هم تازه است...