دکتر حسین شیخالاسلام در برنامه شاهدعینی:
دستگاه امنیتی حزب الله پیشرفته ترین سیستم امنیتی دنیاست

متن زیر حاصل گفتگوی دکتر وحید یامینپور با دکتر حسین شیخ الاسلام در برنامه «شاهدعینی» است که در سال 1391 انجام شده و توسط شبکه افق پخش شد.
به گزارش بوشهر 24، متن زیر حاصل گقتگوی دکتر وحید یامینپور با دکتر حسین شیخ الاسلام در برنامه «شاهدعینی» است که در سال 1391 انجام شده و توسط شبکه افق پخش شد.
نحوۀ ورودتان را به ماجرای بزرگ بینالمللی تسخیر لانۀ جاسوسی شرح بدهید.
بسماللهالرحمنالرحیم. من دانشجوی خارج از کشور و فعال و دبیر انتشارات انجمن اسلامی آمریکا و کانادا بودم و در فعالیتهای ضد شاه شناخته شده بودم. وقتی لانۀ جاسوسی اشغال شد، همان روز عصر بچهها با من تماس گرفتند. به یک نفر که انگلیسی بداند نیاز داشتند تا بتواند با گروگانها تعامل کند، اسناد را ببیند و به او اعتماد هم داشته باشند. مرا معرفی کردند و من بدون وقفه وارد آنجا شدم. معلوم بود که از قبل هماهنگی شده است، چون هیچکس را به آنجا راه نمیدادند و مرا بلافاصله به ساختمان مرکزیای بردند که یکی از گروگانها را در آن اتاق شیشهای نگه داشته بودند و داشتند با او صحبت میکردند و من به کمک برادری که انگلیسی را خیلی خوب نمیدانست و تلاش میکرد یکچیزهایی بفهمد رفتم تا بتواند با گروگانها تعامل و صحبت کند. این نحوۀ ورود من به این ماجرای بزرگ تاریخی بود که شاید مسیر مبارزات را پس از پیروزی انقلاب اسلامی مشخص کرد.
درواقع، شما پیشانی رسانهای این اتفاق بزرگ بودید و رسانهها شما را میدیدند و از دریچۀ زبان شما و گفتوگو با شما این واقعه را روایت میکردند.
یکی از چهرههایی بودم که بهدلیل تسلط بر زبان انگلیسی میتوانستم در مصاحبهها ترجمه کنم، علیالخصوص مصاحبههای خشنتر، ازجمله موقعی که میخواستند گروگانها را آزاد کنند و باید چهرۀ جدیای را نشان میدادند و وقتی، خدا رحمتش کند، آقای خلخالی میخواست دربارۀ حادثۀ طبس و جنازۀ آمریکاییها که در آنجا به جهنم رفته بودند، صحبت کند. چون دندان جلو ندارم و دندانهایم مصنوعی هستند، بین گروگانها به حسینبیدندان معروف شده بودم. بعدها هم در فرودگاه با آقای قطبزاده درگیری پیدا کرده بودم. زمانی که آقای والدهایم[1] به تهران آمده بود و میخواستم اسناد لانۀ جاسوسی را تحویلش بدهم و آقای والدهایم نمیخواست بگیرد و آقای قطبزاده هم تمایل نداشت و لذا بین بنده و آقای قطبزاده مشاجرهای درگرفت که تبدیل به عکس وسط مجلۀ «تایم» شد.
این اولین بار بود که چهرۀ من در رسانهها دیده شد و درنتیجه تمام پروندۀ شخصیام از دانشگاه برکلی که در آنجا درس خوانده بودم، محل زندگی، کروکی محل، چند جریمۀ رانندگی و دوستان آمریکایی و ایرانی و سایر جزئیات زندگیام در روزنامههای محلی آنجا و بعد هم روزنامههای بینالمللی منتشر شد. به این دلایل در این زمینه چهرۀ شناختهشدهای بودم.
چطور جوان ۲۶، ۲۷سالهای که در دانشگاه برکلی، کامپیوتر خوانده است، بلافاصله پس از ورود به ایران، معاون سیاسی وزارت امور خارجۀ یک حکومت نوپا میشود؟
بلافاصله نشد. من تا آخر قضیۀ لانۀ جاسوسی همراه کار گروگانها بودم. شهید رجایی، که خدا رحمتشان کند و بر مقاماتشان بیفزاید، وقتی نخستوزیر بودند، میخواستند بدانند سیاست خارجی اسلام چه باید باشد، و عدهای را دعوت کرده بودند که بهنظر خودشان صاحبنظر بودند. البته خودم را صاحبنظر نمیدانستم و نمیدانم. ایشان چنین تشخیصی داده بودند. من بودم و آقایان منصوری، مهندس موسوی و چند نفر دیگر در آن جلسه بودند و در زمینۀ سیاست خارجی گفتوگو میکردیم. اینکه شهید رجایی مرا از کجا میشناخت، وقتی من در لانۀ جاسوسی بودم، قرار شد گروهی برای مذاکره برای آزادی گروگانها و شرایطی که حولوحوش این آزادی باید تعیین میشدند (که بعداً بهعنوان «توافقنامۀ الجزایر» معروف شد) به الجزایر برود. ایشان دلش میخواست یکی از بچههای لانۀ جاسوسی برود و این کار را بکند. مرا هم شناخته بودند و دعوتم کردند. آقای بهزاد نبوی ازطرف دولت مکلف شده بود مرا قانع کند این مسئولیت را بپذیرم. من هم به دلایلی نمیتوانستم بپذیرم. دلیلم هم این بود که ما در قضیۀ لانۀ جاسوسی در برخورد با استکبار و بهخصوص آمریکاییها دست برتر را داشتیم. کاری بود که ما و آمریکاییها داشتیم در یک زمین بازی میکردیم. بار اول بود که چنین اتفاقی در سطح دیپلماسی میافتاد. ناگهانی بود. ما بهشکل خودجوش انجام دادیم و آمریکاییها هم برای مقابله با آن سابقۀ ذهنی و دیپلماتیک نداشتند و هر دو داشتیم با تجربۀ مساوی و در یک زمین بازی میکردیم، ولی قضیۀ «بیانیۀ الجزایر» برای ما کار بسیار دشواری بود، چون آمریکاییها تمام قراردادهای مختلف، بهویژه وزارت دفاع، را اگر نگویم چند میلیون صفحه که دستکم چندصدهزار صفحه بود، به رژیم شاه دیکته کرده و کاملاً بر جزئیات آنها مسلط بودند و قوت و ضعف آنها را دقیقاً میشناختند، ولی ما اصلاً با این مسائل آشنا نبودیم و نمیدانستیم اصلاً مفاد این قراردادها چیست و حالا باید میرفتیم و سر این قراردادها با آمریکاییها مذاکره میکردیم. آنها پشتشان به یک قدرت حقوقی قوی گرم بود و ما حتی کسی را نداشتیم که اینها را بخواند. من معتقد بودم که به این شکل نمیشود با آمریکاییها مذاکره کرد و ما باید مسئله را بهشکل کلی حل کنیم و بگوییم گروگانها را میدهیم و در برابرش مثلاً اینقدر طلب خود را میگیریم. نظر من این بود، اما نظر دولت این بود که ما یک حکومت و دولت هستیم و باید برویم و بر مبنای اصول حقوقی بینالمللی مذاکره کنیم. خلاصه، توافق نکردیم و نرفتم. نمیدانم شهید رجایی این استدلال را پذیرفته بودند یا هر چیز دیگری، ولی بههرحال مرا به آن جلسه دعوت کردند. در آن جلسه راجعبه مسائل سیاست خارجی گفتوگو میشد که اصلاً با چه کشوری باید رفیق بود با چه کشوری باید تا چه حد رابطه داشت. خدا رحمت کند شهید رجایی را. دیدگاههای بسیار باز و روشنی داشت.
بههرحال، بین شهید رجایی و بنیصدر ملعون، اختلاف بود که چه کسی باید وزارت امور خارجه را کنترل کند. آیا این وظیفۀ نخستوزیر است یا رئیسجمهور؟ هرکسی را رئیسجمهور بهعنوان وزیر امور خارجه معرفی میکرد نخستوزیر قبول نمیکرد و بالعکس. بالاخره بهناچار مجلس دخالت کرد و رأی داد. نزدیکیهای زمان رأیدادن مجلس بود که شهید رجایی مرا بهطور خصوصی خواستند و فرمودند برو و برای معاون وزیر خارجه حکم بنویس، چون ترکیب مجلس بهشکلی بود که بهاحتمال قریببهیقین بهنفع نخستوزیر رأی میداد و ایشان میگفتند باید چند نفر معاون را انتخاب کنیم. یک کمی احساس کردم ممکن است این حکم را برای خودم بزنند، ولی دستور ایشان بود و رفتم و با مشورت دوستان، یک حکم خیلی ایدئولوژیک تهیه کردم. این روزها حکمها خیلی کلیشهای شدهاند، ولی آن روزها به این شکلی که گفتم بود. احکام را زدم و خدمت ایشان آوردم و در این فاصله مجلس هم رأی داده بود. ایشان خواندند و فرمودند: «خوب است. میخواهم برای خودت حکم بزنم.» وقتی فرمودند حکم را برای خودت بزنم، کمی تعجب کردم و گفتم: «من از این کارها نکردهام و بلد نیستم. آنها چیزهای دیگری بودند که من ترجمه میکردم و نظر میدادم، ولی این یک کار اجرایی قوی است.» ایشان فرمودند: «مگر من نخستوزیری کرده بودم؟» این را که فرمودند، کمی مکث کردم و گفتم: «من به استخاره معتقدم. اجازه بدهید استخاره کنم.» فرمودند: «برو استخاره کن.» ایشان خیلی قاطع، صریح و مصمم بودند.
ما رفتیم نزد سیدحسین هاشمی، خدا رحمتشان کند، که نمایندۀ خبرگان از اصفهان بودند که آن هم داستان جالبی دارد. ایشان فرمودند: «اولش سخت است، ولی بعدش خوب است. انجام بده.» آمدیم خدمت شهید رجایی و عرض کردیم و ایشان حکم را برایم زدند و امضا کردند و بعد دست کردند در کشوی میز و یک شیشۀ عطر درآوردند و دادند دست من و فرمودند: «حسین! هر سمتی ظاهری را میطلبد.» آن روزها ریشهایم بلند بود و کاپشن سربازی میپوشیدم. میخواست بگوید با این شکل و شمایل نمیشود به وزارت امور خارجه و بین دیپلماتها رفت. خیلی روح لطیفی داشت. ما فهمیدیم باید برویم و ریشهایمان را مرتب کنیم و کت و شلوار بپوشیم و رفتیم و این کار را کردیم.
روز اول که با ایشان به وزارت امور خارجه رفتم تا مرا معرفی کنند، سالن شهید نواب صفوی و سالنهای دو طرف آن پر از جمعیت و همۀ چلچراغها روشن بود و من از آن همه تجمل و ابهت گیج شدم، ولی در هر صورت در کنار ایشان نشستم و ایشان مرا معرفی کردند.
چه سالی؟
فروردین سال ۶۰. بعد هم به اتاق معاون رفتم و در آنجا هم از تجملات فراوانی که در آنجا بود یکه خوردم. گفتم بیایند و آباژورها و کوسنها را بیرون ببرند و اتاق کمی سر و شکل سادهتری به خود گرفت.
شهید رجایی سه روز در هفته، رأس ساعت شش صبح به وزارت خارجه تشریف میآوردند و تا ساعت هفتونیم با معاونان وزارت امور خارجه، یعنی بنده و آقایان جواد منصوری و عبدالله نوری و احمد عزیزی[2] و مهندس موسوی، که بعداً وزیر امور خارجه شدند و من معاون وزیر باقی ماندم، صحبت میکردند.
مهندس حسین شیخالاسلام را بیشتر بهخاطر ارتباط جدی با جنبشهای اسلامی منطقه، بهخصوص حزبالله لبنان و فلسطین، میشناسند. چطور پس از ورود به وزارت امور خارجه، درگیر ماجرای فلسطین و لبنان شدید؟
در دیدگاههای حضرت امام در روند انقلاب، واضح بود که امروز ایران، فردا فلسطین. ملت ایران این شعار را داده و پرچم اسرائیل را از بالای سفارت آن پایین کشیده و پرچم فلسطین را بالا برده بودند. حضرت امام از قبل از انقلاب و از اول مبارزات، همیشه قضیۀ صهیونیسم، آمریکا و استبداد شاه را با هم مطرح میکردند. مشخص بود که جهت و سمت انقلاب به طرف آزادی قدس است. ایشان اسرائیل را غدۀ سرطانی میدانستند. امام در سال ۵۸ آخرین جمعۀ ماه مبارک رمضان را روز قدس اعلام کردند. از همان اول هم وقتی انقلاب در ایران پیروز شد، شیعیان جنوب لبنان بیش از همه نسبتبه انقلاب ایران عکسالعمل نشان دادند. دلیل هم داشتند، جناب آقای موسی صدر که انشاءالله تکلیفشان زودتر روشن شود، ازطرف ایرانیها به آنجا رفته و لبنان را حرکت داده بودند. شهید چمران آنجا رفته و لبنان را حرکت داده بود.
اولین سفر خارجی را به سوریه و لبنان رفتم. اتفاقاً ملاقات با حافظ اسد[3] را در سوریه، بعد از آنکه از لبنان به سوریه برگشتم، انجام دادم و مشخص بود که اینجا پایگاه انقلاب و جایی است که بعد از انقلاب ایران باید بیشترین تکیه را روی آن کرد و این امر بسیار مشخص بود.
جلساتی هم که خدمت شهید رجایی بودم و اشاره کردم، وقتی صحبت میشد، مشخص بود آنجایی که کسانی هستند که بیشترین ظلم به آنها شده است و کسانی که با ما همراهاند و در فرمایشهای حضرت امام هم پابرهنهها و چکخوردهها نامیده میشدند همین مردم لبناناند. آن روزها جنبش امل فعال بود و ما به مقر آنها رفتیم. سفر بسیار جالبی بود. من هم که تجربۀ خارجی نداشتم و اصلاً دیپلمات نبودم. من کارهای غیردیپلماتیک خیلی زیاد کردهام. در این سفر هم همینطور بود و فقط براساس فهمی که از انقلاب داشتم عمل میکردم. ظاهرسازی نمیکردم. راه دیگری هم نداشتم و اصلاً بلد نبودم. این سفر هم روی من اثر گذاشت و هم روی کسانی که با آنها ملاقات کردم. در لبنان با برادران مؤمنتر داخل امل، لبنانیهای عزیزی که بعداً به «حزبالله» معروف شدند، جلسات نزدیکتری داشتیم. هم آنها به من نزدیکتر شدند و هم من آنها را بیشتر پسندیدم. رهبری امل هم اشتباهاتی داشت، چون حزب شیعیان بود و نه حزب شیعی خط امامی اصیل و تا حدی هم تحت تأثیر سوریه آن زمان بودند، چون نیروهای سوریه در لبنان مستقر بودند. ملاقاتم با آقای حافظ اسد هم خیلی روی من تأثیر گذاشت. با اینکه من معاون وزارت امور خارجه بودم، ایشان مرا در خانۀ شخصیاش پذیرفت و موقع بدرقه هم تا دم ماشین آمد و از نوع برخورد و مطالبی که عنوان کرد، متوجه شدم که او هم روی انقلاب ایران و حضرت امام و ملت ایران تکیه کرده است. از همان موقع، فکرم شکل گرفت و برایم مشخص شد که انرژی اصلیام را باید در کجا متمرکز کنم.
من حدود شانزده سال معاون وزارت امور خارجه بودم و شاید در این فاصله پنجاهشصت بار به سوریه و لبنان سفر کردم و فقط شاید دو بار به اروپا سفر کردم، آن هم برای شرکت در کنفرانس یا اجلاس خاصی بود، درحالیکه آن موقع تشکیلات وزارت امور خارجه به این شکل بود که یک معاون سیاسی داشتیم برای همۀ جهان. یعنی معاونت سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... داشتم و هنوز منطقهای نشده بود و پنجشش سال بعد منطقهای شد، ولی من در این مدت فقط یکیدو بار به اروپا رفتم، ولی خدا میداند چقدر به لبنان و سوریه رفتم.
شکلگیری حزبالله چگونه اتفاق افتاد؟
هنوز حزباللهی وجود نداشت که برادران حزبالله، یعنی کسانی که در میان برادران شیعۀ لبنانی، دلسوزتر بودند و دید راهبردی عمیقتری داشتند و هنوز هم عدهای از آنها جزو شورای رهبری حزبالله هستند به ایران آمدند و جلساتی را چه در منازل شخصی، چه در وزارت امور خارجه دربارۀ فلسطین، لبنان، منطقه، آینده انقلاب و... برگزار و صحبت کردیم.
این مذاکرات در تهران و در لبنان ادامه پیدا کرد تا منجر شد به رسیدن گروهی از این عزیزان خدمت امام!
در سال ۶۰.
بله؛ اواخر سال ۶۰، و عقاید خود را خدمت حضرت امام ارائه کردند. تعجب من اینجا بود که ما هر وقت میخواستیم از حضرت امام برای یک گروه یا نیروی خارجی کمک مادی بگیریم، خیلی سخت موافقت میکردند، طوری که من خودم میگفتم چقدر امام سخت میگیرند. ما اینقدر توضیح میدهیم و میگوییم میخواهیم اینها را جذب کنیم و اینها مؤثر هستند، اما امام کمکی نمیکنند، ولی درخصوص حزبالله، امام دست ما را کاملاً باز گذاشتند و ما واقعاً از نوع برخورد عاشقانۀ این عزیزان با حضرت امام و استقبالی که حضرت امام کردند و نوعی که دست ما را در تعامل با این عزیزان باز گذاشتند، همانجا متوجه شدیم که راه همین است. نوع برخورد امام با حزبالله ما را راهنمایی کرد.
وقتی میدیدیم برای مثلاً فلان نهضت آزادیبخش باید دهها صفحه بنویسیم و توضیح بدهیم، چون از وقتی در لانۀ جاسوسی بودیم با این نهضتهای آزادیبخش کار و آنها را به ایران دعوت میکردیم، ولی هرچه میگفتیم، امام خیلی با ما راه نمیآمدند، ولی درخصوص حزبالله وقتی دست ما را باز گذاشتند، فهمیدیم راه همین است و به آن پرداختیم.
در لبنان آن روز، روحانی کم نبود. سیدعباس موسوی چه خصلتهایی داشت که این حرکت را به یک جریان جدی تبدیل کرد؟
اخلاص سیدعباس موسوی[4] با خداوند عجیب و حیرتانگیز بود و روی من خیلی اثر گذاشت. اگر بخواهم از چند شخصیت نام ببرم که روی من خیلی تأثیر گذاشتند، یکی شهید رجایی بودند که در نوع تعامل و قدرت مدیریتی برایم بسیار برجسته بودند و یکی هم سیدعباس موسوی ازنظر اخلاص و دلدادگی به خدا بود. وقتی پشت سر سیدعباس نماز میخواندم، احساس میکردم در بهشت هستم. واقعاً اینطور خالصانه عبادت میکرد.
قضیه از این قرار بود که حزبالله تشکیل شد، ولی هنوز خیلی نضج نگرفته بود. اسرائیلیها کمربند جنوبی لبنان را یک سال قبل از انقلاب ایران اشغال کرده بودند، ولی سه سال بعد از پیروزی انقلاب پیشروی خود را به طرف بیروت شروع و آنجا را اشغال کردند.
در سهراهی ورودی جنوب لبنان به بیروت که به آن سهراهی خلده میگویند، سیدعباس موسوی با تعدادی از بچههای حزبالله که تازه داشتند سازمان میگرفتند، با سلاح سبک علیه اسرائیلیها جنگیدند. البته شکست خوردند، ولی حماسه آفریدند. اسرائیلیها که بهسرعت از جنوب تا شمال لبنان آمده بودند، در سهراهی خلده معطل شدند و جنگیدند و این بچهها هم شهید دادند، ولی شکست خوردند، چون قدرت اسرائیلیها خیلی بیشتر بود و بعد آن حادثۀ بزرگ اتفاق افتاد که برادران دلدادۀ حزبالله سوار یک کامیون مواد منفجره وارد مقر آمریکاییها شدند. چون بعد از اینکه برادران حزبالله وارد بیروت شدند، براساس طرحهایی که غربیها (ایتالیاییها، انگلیسیها و فرانسویها) داشتند، نیرو به بیروت آوردند. این نیرو را بهاسم جداسازی آوردند، ولی معنایش این بود که اینها نهتنها ازنظر سیاسی، بلکه ازنظر نظامی از این اشغال پشتیبانی میکنند. قضیۀ صبرا و شتیلا[5] در همین ایام اتفاق افتاد و شارون که وزیر دفاع اسرائیل بود، تیر خلاص را به سر فلسطینیها زد.
من دنبال این هستم که بفهمم مهندس شیخالاسلام دقیقاً در این ایام بهعنوان معاون سیاسی وزارت امور خارجۀ جمهوری اسلامی ایران کجا بود و در لبنان چه کار میکرد؟ آن سفر شما بههمراه سیدعباس موسوی به بعلبک برای چه بود؟
در این شرایط من در لبنان نبودم، بلکه در ایران بودم، ولی بارها به لبنان رفتم، چون هم کار داشتیم، هم آن موقع به سیستمهای مخابراتی و غیره اعتماد نداشتیم که همه چیز را منتقل کنیم، هم نیاز بود مشورت کنیم، چون یک سازمان تازه داشت نضج میگرفت و از همه مهمتر خودم خیلی دوست داشتم آنها را ببینم، با آنها حرف و سروکله بزنم. من خیلی سر درنمیآوردم قضیه از چه قرار است. اجمالاً میفهمیدم کار مهمی است و یک وظیفۀ انقلابی است که جمهوری اسلامی باید انجام بدهد، ولی نمیفهمیدم آیندهاش چه میشود.
کاری که قصد قربت کرده بودم که باید انجام بدهم انجام میدادم. من در سفرهای مختلفی خدمت این عزیزان بودم. منزل بسیاری از شخصیتها میرفتم و شب میماندم و با هم زندگی کرده بودیم، ولی سفری که شما به آن اشاره کردید که همراه سیدعباس موسوی رفتم وقتی است که اسرائیلیها بیروت را اشغال کرده و تا بُقاع غربی هم پیش آمده بودند. اسرائیلیها وقتی اشغال میکردند در منطقه نمیماندند و به نقاط استراتژیک و مرتفع میرفتند و بر جایی که اشغال کرده بودند نظارت میکردند. برادران حزبالله برای اینکه نشان بدهند این شهر اشغال نشده است، در آنجا زندگی میکردند و از آنجا علیه اسرائیلیهایی که در نقاط استراتژیک مستقر شده بودند عملیات میکردند. یکی از این شهرها شهر صیدون در بقاع غربی و بسیار معروف بود که اسرائیلیها به این روستا آمده و تکتک خانهها را با توپ زدهاند که کسی نتواند در آنها زندگی کند. من میدانستم عدهای از جوانان دارند در آنجا مقاومت میکنند. خدمت آقای سیدعباس موسوی بودیم، فرمودند: «من میخواهم به صیدون بروم، میآیی؟» استخاره کردم و خوب آمد و همراه ایشان سوار ماشین شدیم و رفتیم. وقتی که از مشغره رد شدیم، من نگاه کردم و اسرائیلیها را دیدم که روی ارتفاعات مستقر هستند. ترسیدم، اما سیدعباس کاملاً آرام بود.
با ماشین وارد صیدون شدیم و سراغ بچهها رفتیم که در زیرزمین ساختمانها بودند. بچهها جمع شدند و دیدم چطور سیدعباس را میبویند و میبوسند. سیدعباس بغلشان میکرد و آنها را میبوسید. سیدعباس یکمقدار خرما و تن ماهی برایشان برده بود، ولی همین وجود سیدعباس باعث دلگرمی رزمندهها میشد، چون سیدعباس واقعاً ریسک میکرد و آن همه راه را میرفت که به رزمندهها سر بزند و همین باعث میشد که آنها خیلی جدیتر به مبارزه ادامه بدهند. بچهها به سیدعباس توصیه کرد که شب را اینجا نمانید و برگردید، چون خطرناک است.
ما بهتوصیۀ بچهها برگشتیم، ولی همان عصر اسرائیلیها مقر حزبالله در ورودی این منطقه را که یک ساختمان چندطبقه بود بمباران کردند و همه را پایین آوردند. تصور میکردند ما آمدهایم و با فرماندهان حزبالله در این ساختمان جلسه برگزار کردهایم. آقای سیدعباس، که خداوند رحمتش کند و بر مقاماتش بیفزاید، خودش تشخیص داده بود که نباید در این ساختمان برود و در جایی در بعلبک خوابید.
یکجایی که خیلی ترسیدم اینجا بود که خدمت ایشان بودم. جای دیگر هم در درگیریهای امل و حزبالله بود که سیدعباس، برای روحیهدادن به بچههای خودشان در جنوب لبنان، به صور رفت و باز هم از آن کارهای پرخطر بود. من همراهش رفتم و آنجا جایی بود که در آن موقع در آن سر میبریدند و متأسفانه بین شیعه و سنی درگیری بدی بود، ولی سیدعباس رفت و من هم همراهش رفتم و در آنجا هم خیلی ترسیدم که چهطور درست رفتیم وسط جایی که متعلق به برادران امل بود و حالت تخاصم هم بین ما و آنها وجود داشت.
سیدعباس موسوی آدم عجیبی بود. نمیدانم دربارۀ شهادتش چیزی میدانید یا نه. سیدعباس وقتی در ماشین مینشست، از بس کار میکرد، خیلی خسته بود و در ماشین میخوابید. من معتقدم، و آقای سیدحسن نصرالله هم این را برای من فرمودند که وقتی موشک به ماشین سیدعباس میزند، روحش بالا بوده و حتی درد را هم احساس نکرده است، چون خواب بوده و از همان جا به بهشت رفته است.
یک نکته درخصوص خانم ایشان هست که خوب است گفته شود. خانم سیدعباس موسوی، خدا رحمتش کند و بر مقاماتش بیفزاید، دخترعموی سیدعباس و رئیس حوزۀ خانمهای بعلبک، حوزۀ الزهرا، بود و برای کارهای این حوزه به ایران میآمد و برمیگشت. یک شب که از ایران برگشته بود، آقای مروی که در آن موقع نفر دوم سفارت ما در دمشق بود، میگوید من رفتم فرودگاه که خانم را بردارم و به بعلبک ببرم تا شب را در خانۀ خودش بخوابد و در دمشق نماند. شب دیروقت بود، آمدم و دیدم در ماشین سکوت سنگینی است و خواستم حرفی بزنم که فضا اینقدر خشک نباشد. سؤال کردم: «خانم! شما نمیترسید آقای سیدعباس اینقدر به جبهه میرود؟ نمیترسید برای ایشان اتفاقی بیفتد؟» خانم فرمودند: «نه! از خدا خواستهام شهید نشود، اگر هم شهید شد، با هم شهید شویم» و همینطور هم شد. در آن ماشین، آقای سیدعباس بود و خانمشان و بچۀ کوچکی که معلول بود و اگر میماند، شاید کارش خیلی مشکل میشد و به این شکل به بهشت رفت. در آن ماشین، حتی محافظ و راننده فرصت پیدا میکنند خود را نجات بدهند و به بیرون بپرند، ولی خانم آقاسید و فرزندشان شهید میشوند.
شهادت سیدعباس موسوی جمهوری اسلامی را نگران نکرد؟
چرا؛ خیلی نگران شدیم. حزبالله تازه در حال شکلگیری بود. اختلافات داخلی زیاد بودند و ما چندین بار شاهد گذشت و بزرگواری سیدعباس بودیم که مراقب بود حزبالله از هم نپاشد و بهسبب رقابت داخلی از بین نرود. آقایی بهاسم شیخ صبحی[6] مدتی دبیرکل حزبالله بودند. اگر توجه داشته باشید و تاریخ حزبالله را بدانید، بعدها هم حزبالله با جداشدن آقای شیخ صبحی دچار مشکل شد، ولی وقتی سیدعباس شهید شد، ما هیچکدام آمادگی آن را نداشتیم. اطلاع دادند که سیدعباس درحال بازگشت از جیشید شهید شده و فردا تشییع جنازه است و نمایندۀ جمهوری اسلامی به آنجا برود. حضرت آقا جلسهای داشتند بهعنوان رئیسجمهور و جلسۀ لبنان زیر نظر ایشان اداره میشد. حقیر کمترین هم دبیر این جلسه بودم. ایشان دستور فرمودند و جناب آقای جنتی، که خدا طول عمرشان بدهد، بهعنوان نمایندۀ جمهوری اسلامی به لبنان بروند. ایشان در درگیریهای دیگر لبنان، ازجمله فلسطینیها با هم، امل و حزبالله، نقش داشتند و بنده در خدمت ایشان تیم شناختهشدهای برای این قبیل کارها بودیم.
سوار هواپیما شدیم و همه داشتیم فکر میکردیم چه کسی باید جانشین سیدعباس شود. ما آقای سیدحسن نصرالله را، که خدا طول عمرشان بدهد و بر عزتشان بیفزاید، در سمت دبیر اجرایی حزبالله میشناختیم که قابلیتهای بالایی دارند. مدتی هم به ایران تشریف آورده بودند و از نزدیک با ایشان بیشتر آشنا شدیم و از مشکلات داخلی لبنان آگاهی بیشتری پیدا کردیم. ایشان نسبتبه شخصیتهای دیگر حزبالله جوانتر بودند، اما بر همۀ ما متعین بود که ایشان صلاحیت این جانشینی را دارند.
در پروازی که داشتیم از تهران به دمشق میرفتیم، تلکسی را نوشتیم که پیشنهاد ما این است و خواهش میکنم بلافاصله در بیروت به ما جواب بدهید. میخواستم تلکس را از دمشق مخابره کنم. وقتی هواپیما در دمشق نشست، ماشینها آماده بودند که ما به بیروت برویم، چون اگر دیرتر میرفتیم، نمیرسیدیم. یکی از جاهایی که جمهوری اسلامی دقیق و بهدقت عمل کرد آنجا بود. تلکس را در دمشق دادم مخابره کردند و وقتی به بیروت رسیدیم، سفیر ما در بیروت گفت این پاسخ تلکس شماست و ایران موافق است. در تشییع جنازه، خدا رحمت کند، شیخ شمسالدین[7] و خدا حفظ کند، سیدحسن نصرالله، دو رکن لبنان، حضور داشتند. در همان تشییع جنازه با آنها مشورت کردم که «میخواهیم این کار را بکنیم. آیا موافق هستید؟» و آنها هم پشتیبانی کردند. تشییع جنازه در بیروت با عظمت زیادی انجام شد.
مبارزات فلسطینیها زیاد بوده، ولی اینکه رهبر یک گروه مبارزاتی شهید شود، در مبارزات آنها نبوده است. تا آن موقع که اصلاً اتفاق نیفتاده بود، ولی بعداً مواردی اتفاق افتاد، ازجمله شهید فتحی شقاقی. تا آن موقع، اهداف سیاسی بودند، نه خودشان بهجای خطرناکی میرفتند و نه فرزندانشان را میفرستادند.
شب به بعلبک و جلوی منزل آقای شیخ صبحی رسیدیم که مدعی بود، چون قبلاً هم دبیرکل حزبالله بود. در منزل ایشان جلسۀ شورا را تشکیل دادیم و این موضوع در آنجا تصویب شد. ما نظرمان را گفتیم و آنها تأیید کردند و فردا در مراسم تشییع جنازۀ ایشان که در زادگاهش برگزار شد، کسی که بهعنوان دبیرکل حزبالله صحبت کرد و بسیار هم قوی و محکم صحبت کرد، سیدحسن نصرالله بود. یادم هست باران میآمد، گلولای بود و ما میخواستیم سرازیری هم برویم تا به مقبره برسیم. خیلی وضعیت سختی بود؛ اما جمعیت با عشق آمده بود. آقای سیدحسن نصرالله در حسینیه سخنرانی کردند و بهعنوان دبیرکل معروف شدند و مشخص شد که این تشکیلات از چنان قدرتی برخوردار است که بلافاصله بعد از شهادت دبیرکل، دبیرکل جدیدش را تعیین و معرفی میکند و قول میدهد که انتقام شهید سیدعباس موسوی را بگیرد و حزبالله هم بسیار عالی عمل کرد و شد چیزی که امروز اسرائیل را در حد خانه و ساختمان تهدید میکند.
نمیدانم آن سخنرانی آقای سیدحسن نصرالله را شنیدید یا نه که ایشان فرمودند: «اگر اسرائیل در زاویۀ جنوبی بیروت یک ساختمان ما را بزند، ما در مقابلش ساختمانی را در تلآویو میزنیم»؛ یعنی نهتنها موشک ما به تلآویو میرسد، بلکه دقت آن بهقدری است که یک ساختمان را در مقابل ساختمان میزنیم. اگر شما ساختمان فرماندهی ما را بزنید، ما هم ساختمان فرماندهی شما را میزنیم، اگر شما در فلانجا جنایت کنید و ساختمان خاصی را بزنید، ما هم مشابه آن را در تلآویو مشخص میکنیم و میزنیم.
پدیدههایی مثل سیدحسن نصرالله و شهید عماد مغنیه را چگونه باید تحلیل کرد؟
اینها خدایی هستند و من نمیتوانم بگویم چگونه. این عشق به خدا بود که سیدعباس را سیدعباس کرد. خلوص عماد دربرابر خداوند، او را عماد کرد. عماد بسیار شخصیت بااستعدادی بود. من بارها عماد را دیده و متوجه نشده بودم چه کاره است. بارها عماد مترجم شخصیتهای ایرانی بود، با شخصیتهای عرب در سوریه و مثلاً آقای رئیسجمهور و دیگران بود، ولی هیچ طرفی نمیفهمید که این عماد همان کسی بود که آمریکاییها بیست سال است دنبالش بودند. مترجمی را انتخاب میکرد و با اینکه مترجمی سمت خیلی بالایی نیست، بیشترین اطلاعات را داشت. حتی وقتی ملاقات خصوصی میشد، اعجوبهای بود. وقتی در جمع ما بود و مثلاً به ایران و به منزل مسئولان میآمد، همه دوست داشتند با آقای سیدحسن عکس بگیرند. عماد هم شخصیت شناختهشدهای بود، ولی او خودش بلند میشد و عکس میگرفت. همه هم خوشحال میشدند، چون مجبور نبودند دوربین را بگیرند و خودشان هم در عکس میافتادند، ولی او خودش در عکس نمیافتاد. اعجوبهای بود. بلاشک قویترین ساختار اطلاعاتیعملیاتی دنیا را حزبالله دارد، یعنی فوق ای.آی.سی، موساد و فوق کا.گ.ب است. علتش همین عماد بود. ما اول برتری اطلاعاتی بر دشمن داشتیم و بعد، ازنظر نظامی پیروز میشدیم. مثلاً در جنگ ۳۳روزه خداوند لطف کرده بود و ما توانسته بودیم بههمت عزیزانمان در سپاه پاسداران و حزبالله و متخصصان و دانشمندانمان ارسال هواپیماهای جاسوسی اسرائیل را که ۲۴ساعته بر منطقۀ عملیات مسلط بودند، رمزگشایی کنیم. آنها اطلاعات رمزشدهای را به اسرائیل میفرستادند و در آنجا واکاوی میشد، ما در این طرف، آن اطلاعات را دریافت و رمزگشایی کرده بودیم. بهعلاوه، ما ازنظر میدانی، روشهای دیگری برای جمعآوری اطلاعات داشتیم و همه را هم با سیم منتقل میکردیم و ازطریق موج رادیویی منتقل نمیکردیم که خداینکرده مثل ما رمزگشایی کنند و داشته باشند. اگر خاطرتان باشد، بعد از جنگ ۳۳روزه سر سیستم مخابراتی حزبالله که در همهجای لبنان سیمکشی دارد، دعوایی به راه افتاد. برای دنیا روشن نبود که حزبالله چنین تواناییای دارد. وقتی قبل از ترور رفیق حریری[8] بحث شد، حزبالله ناچار شد اطلاعات هواپیماهای جاسوسی اسرائیل را که خودش کشف کرده بود، بدهد تا معلوم شود این اسرائیل بوده که کنترل میکرده است آقای رفیق حریری از کجا بیاید و چگونه ترور شود، منزلش، دخترش و الی آخر و چه وقتی موکبش حرکت میکرد. میدانید که این اطلاعات، دادگاه را متأثر کرد.
خداوند لطف کرده بود و غیر از دلدادگی، ایمان، اعتقاد، اراده و تصمیم و اینحرفها، واقعاً ساختار اطلاعاتیامنیتی حزبالله ازنظر علمی و تشکیلاتی و نظم از همۀ سازمانها دیگر جلو افتاده بود.
حزبالله چگونه به این تبحر رسید؟
اول اینکه خدا خواسته بود، ولی واقعاً این بچهها منظم و متعهد و کاری و عاشقاند. خیلی سخت است کسی بهگونهای زندگی کند که ۲۶ سال مخفی باشد و کسی او را نبیند. این فقط مختص عماد نیست. الان اکثر بچههای امنیتیاطلاعاتی حزبالله همینطورند. اسرائیل در جنگ ۳۳روزه اولین حمله را به خانههایی کرد که تصور میکرد اینها در آن هستند، ولی اینها بهقدری قشنگ رفتار میکنند که آنقدر که فقط لازم است در خانهشان میمانند. دارای تئوری و نظریهاند و نظریههای اطلاعاتی را خودشان برای خودشان با فکر و نظم ارائه میکنند. یک تشکیلات پولادین است. مثلاً نوع تونلهایی که اینها زدند. چقدر باید کار کنید و تونل بکشید تا در زمان ضرورت پشت دشمن حاضر باشید. حزبالله نمونۀ کوچکی از این حرفها را در جای کوچکی به اسم میلیتا در لبنان به نمایش میگذارد. در این میلیتا نشان داده میشود چگونه تونل کندهاند، کجا هستند، کجاها بیرون میآیند و مسلطاند. بعد از اینکه اسرائیلیها لو دادند و عقبنشینی کردند و مشخص شد، این نمایشگاه را راه انداختند که هم فال است و هم تماشا. پیشنهاد میکنم به عزیزان ایرانی که به لبنان سفر میکنند به این مرکز بروند که ازنظر آموزشی بسیار جالب است.
رابطۀ سیدحسن نصرالله و عماد مغنیه را با رهبری عالیۀ انقلاب چگونه میتوان فهمید؟ و این رابطه چه شکلی داشت؟
رابطه رابطۀ عشق و ایمان و رابطه بین ولیفقیه و مریدومرادی است. نمونهای را عرض میکنم. وقتی پسر آقای سیدحسن نصرالله شهید شد، تمام لبنان با همۀ تواناییهایش ایستاد و دست آقای سیدحسن نصرالله را بوسید. در احزاب سیاسی باب نیست که بچۀ خودشان را در صحنۀ خطر بفرستند و بچهها در دفاتر احزاب هستند و همه کارهاند. آدمِ دستوربِدِهاند و نیازهای دنیایی خودشان را اقناع میکنند؛ ولی وقتی پسر آقای سیدحسن نصرالله شهید شد، همۀ لبنان ایستاد. فرمانده ارتش لبنان آمد و دست آقای سیدحسن را بوسید. گاهی وقتها مردم هفدههجده ساعت صف میکشیدند که دست آقای سیدحسن را ببوسند. اگر اشتباه نکنم، کنفرانس سوم فلسطین بود که آقای سیدحسن به تهران تشریف آوردند و جلوی روی همه رفتند و دست آقا را بوسیدند. در لبنان جنجالی به پا شد. این عکس را در صفحات اول انداختند و علیالخصوص روزنامههای رقیب و مخالف سروصدا راه انداختند که «ما دست او را بوسیدیم، او چطور عزت لبنان را پایمال ایران کرد؟»
من خیلی به آقای سیدحسن علاقه دارم و تلاش هم میکنم هر وقت فرصت شد خدمت ایشان هم برسم و چون خیلی با هم کار کردهایم حرف دلم را به ایشان میگویم. من چیزی ندارم به ایشان بگویم، ولی ایشان همیشه دارند. جلسۀ بعد که خدمتشان رسیدم، از ایشان سؤال کردم: «آقاسید! شما میدانستید اینطور میشود؟ میدانستید وقتی دست آقا را میبوسید این جنجال راه میافتد؟» جواب داد: «بله، میدانستم. من در لبنان زندگی کردهام و این روزنامهها و سیاست را در لبنان میشناسم و تبلیغات را در لبنان خوب میفهمم.» گفتم: «پس چرا این کار را کردید که اینطور تحت فشار قرار بگیرید؟» گفت: «میخواستم ببینم چقدر با خدا و خودم و با آقا صادق هستم.» نتیجۀ خلوص با خداوند این میشود که موقعیت ایشان بهلطف خدا هر روز از روز قبل برجستهتر و قویتر میشود.
زمانی که حافظ اسد فوت کرد و یک اتفاق مهم سیاسی در خاورمیانه در حال شکلگیری بود و قدرت به بشار اسد منتقل شد، شما دقیقاً در آن زمان در سوریه حضور داشتید. این انتقال قدرت را برای ما چگونه روایت میکنید؟ آیا میشود نقش جمهوری اسلامی را در اینجا دید؟
خدا به من لطف کرده است و من در بعضی از مواقع کلیدی و موقعیتهای ویژه و نقطههای عطف در منطقه بودهام. در این پنجسالی که سفیر بودم، دو واقعۀ مهم و تعیینکننده اتفاق افتاد. یکی عقبنشینی اسرائیل در سال ۲۰۰۰ بود که من در غرفۀ عملیات، همراه جناب آقای سیدحسن نصرالله و جناب آقای سردار قاسم سلیمانی که خداوند به ایشان طول عمر بدهد و بر عزتشان بیفزاید، همراه شهید عماد مغنیه بودیم و میدیدیم که اسرائیل چگونه دارد عقبنشینی میکند. نظریات مختلفی هم داشتیم. من هم نظریهای داشتم و بر آن اصرار هم میکردم و البته کمتر کارشناسی بود. آن سه تن نظر دیگری داشتند و طبیعی است نظر آنها اجرا شد، ولی در هر صورت خدمتشان بودم و این برای من حادثهای فراموشنشدنی است.
در قضیۀ فوت آقای حافظ اسد، من از ایران که میرفتم، میدانستم ایشان مریض است و احتمال دارد مرگ ایشان در داخل سوریه مشکلاتی را ایجاد کند، علیالخصوص کسی که قرار بود بهجای آقای حافظ اسد بنشیند، یعنی آقای باصل اسد، برادر بزرگتر آقای بشار اسد که همۀ مدارج اعم از سیستم سیاسی، اطلاعاتی، نظامی و محبوبیت بین مردم را پیموده بود تا جانشین پدر شود و واقعاً در میان مردم محبوب و ازنظر اخلاقی، مالی و جنبههای دیگر خوشنام بود و میگفتند این بچه فساد ندارد و برای پدرش آبرو خرید. شیعه هم بود. وقتی باصل به رحمت خدا رفت و تلویزیون سوریه بهطور مستقیم پخش کرد، رسماً تلقین دوازده امام به او کردند و امام شیعه بر جنازهاش نماز خواند، احرام حجش را هم شیعی بسته بود. بسیار آدم قدرتمندی بود و هیچ ابایی نداشت از اینکه بگوید شیعه است، ولی خدا نخواست و در تصادفی در جادۀ فرودگاه به رحمت خدا رفت. قهرمان فوتبال و اسبدوانی بود و شخصیت بسیار جالبی داشت، ولی نشد. وقتی ایشان به رحمت خدا رفت، دستپاچه شدند و آقای بشار اسد را که در انگلستان چشمپزشک بود، سریع به سوریه آوردند که زود آموزش بدهند تا جانشین پدر بشود. سن ایشان هم برای ریاستجمهوری کم بود و مجبور شدند قانون اساسیشان را تعدیل کنند. در قانون اساسی سوریه رئیسجمهور باید چهل سال میداشت. من قبل از اینکه ایشان رئیسجمهور شود، چند جلسهای خدمتشان رسیدم و گفتم بهتوصیۀ پدرشان به مسائل مختلف منطقهای مثل نقش ترکیه، خلیجفارس، لبنان و فلسطین باید توجه کرد و جلسات مفصل چندساعته خدمتشان بودم.
در تهران نظر این بود که ما باید با همۀ طیفهای سوریه که امکان دارد جانشین حافظ اسد شوند، کار کنیم، بهویژه آقای خدّام[9]. من به دلایل خودم به این نتیجه رسیده بودم که نباید با آقای خدّام کار کنیم و فشار اصلیمان را روی آقای بشار بگذاریم. اگر شد که هیچ، اگر نشد مرا عوض کنید و بگویید این سفیر بود و مسئلهای با آقای خدّام پیش نمیآید، چون من آقای خدّام را از درگیریهای فلسطینیها با هم میشناختم و خباثتی را در او دیده بودم. یک بار، سر موضع ما در قضیۀ افغانستان و نظر حضرت امام که «نه شرقی، نه غربی» مدنظرشان بود، با خدّام دعوا کردم. اعتراض کرد و من هم نظر امام را میدانستم و حسابی دعوا کردیم. گزارش همۀ ملاقاتها را قبل از اینکه حضور آقای اسد برسیم به ایشان میدادند، علیالخصوص ملاقاتهای ایرانیها، چون ایران برای سوریه راهبردی بود. بعد از ملاقات که خدمت آقای اسد آمدیم، وقتی ملاقات خصوصی شد، گفت: «ناراحت نباش. ماجرایی را که بین تو و خدّام اتفاق افتاد شنیدم. این خدا را هم قبول ندارد، از او ناراحت نشو، درحالیکه من خدا را قبول دارم.» آقاموسی صدر فرمودند: «این آقای اسد هم مسلمان است، هم شیعه است، هم روزه میگیرد و هم نماز میخواند.» من تصمیم خودم را گرفته بودم و بر همان اساس هم کار کردم و دیدم که آقای بشار یا سیستم امنیتی سوریه خیلی قشنگ رئیسدفتر آقای خدّام را عوض کرد و تمام اطلاعات دفتر آقای خدام در اختیار این سیستم قرار گرفت و بعداً آقای بشار اسد بهگونهای آقای حکمت شهابی،[10] آقای طلاس،[11] آقای خدام و آقای رفعت اسد[12] را کنار گذاشتند: اینها مدعی بودند. آقای بشار البته با خدام خوب رفتار کرد. خود خدام اشتباه کرد، ولی در هر صورت هریک از اینها درصدد کودتا بودند، علیالخصوص رفعت اسد که حالت خیلی زننده و فسادانگیز و آلودهای در رفتارش با مردم دارد. مدتی رئیس سازمان اطلاعات سوریه بود و حتی میخواست علیه خود آقای حافظ اسد کودتا کند و جنجالی آفرید و عدهای را از بیرون آورد و از بیرون اسلحه آوردند و خواستند در لاذقیه کودتا کنند که بشار توانست مسلط شود. البته آن موقع اواخر عمر آقای حافظ اسد بود.
ما روی آقای بشار سرمایهگذاری کردیم، ولی آقای بشار فوقالعاده بهتر از آنچه فکر کردیم از کار درآمد و بسیار قدرتمند عمل کرد. علیالخصوص در زمینۀ فلسطین بسیار عالی عمل کرد. یکوقتی در اواخر عمر آقای حافظ اسد، حزب بعث سوریه با فشار آمریکاییها و در مذاکرات آقای فاروق الشرع، در میزگردی در واشنگتن، آقای باراک و خانم آلبرایت و آقای کلینتون دور میز نشستند و صحبتی در زمینۀ سازش کردند، ولی آقای اسد محکم ایستاد و نگذاشت اینگونه شود.
از آقای فاروق سؤال کردم: «آیا در جولان به دریاچۀ طبریا میرسید؟»، چون دریاچۀ طبریا در جولان خیلی تعیینکننده است. درصد زیادی از آب شرب سرزمینهای اشغالی از دریاچۀ طبریاست. آقای فاروق گفت: «هم میرسیم، هم نمیرسیم.» پرسیدم: «یعنی چه؟» جواب داد: «یعنی میرسیم تا نهمتری آب. میتوانیم در آنجا شنا کنیم، ماهی بگیریم، قایقسواری کنیم.» پرسیدم: «نه، در سرنوشت حقوقی آب شریک هستید؟» پاسخ داد: «نه.» آقای اسد در ملاقات با کلینتون، فشار میآورد که او این مسئله را قبول کند، قبول نمیکرد. آقای بشار در سخنرانی سوگندش که بعد از قسم در پارلمان سوریه سخنرانی کرد، جملهای از خودش به این سخنرانی اضافه کرد که ما را مطمئن کرد. سخنرانی ایشان به عربی و انگلیسی ترجمه و توزیع شده بود. ما هم سفیر بودیم و مثل مراسم خودمان در آن مراسم حضور داشتیم و سخنرانی را داشتیم از رو میخواندیم. گفت: «میگویند صلح مهم است. من هم قبول دارم که صلح مهم است، ولی اگر صلح مهم است، چرا نُه متر از این طرف؟ آنها از آن طرف نُه متر عقبنشینی کنند.» وقتی این جمله را گفت، فهمیدیم میتوانیم روی بشار اسد سرمایهگذاری کنیم. تا حالا هم کردهایم. انشاءالله که مغبون نمیشویم.
خیلی ممنون. دست شما درد نکند. بسیار لذت بردم و انشاءالله اگر فرصت شد باز هم خدمتتان برسیم.
[1]. کورت والدهایم، متولد ۱۹۱۸ در اتریش، چهارمین دبیرکل سازمان ملل در سالهای ۱۹۷۱تا۱۹۸۱ بود. او سابقۀ ریاستجمهوری اتریش (۱۹۸۶تا۱۹۹۲) و وزارت خارجۀ این کشور را هم در کارنامه دارد. والدهایم در سال ۲۰۰۷ در گذشت.
[2]. احمد عزیزی، از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب، که سمتهایی همچون قائممقامی وزارت امور خارجه، نمایندگی مجلس و سفارت ایران در آلمان را در کارنامه دارد.
[3]. حافظ اسد، متولد ۱۹۳۰ در لاذقیۀ سوریه، از سال ۱۹۷۱ تا ۲۰۰۰ رئیسجمهور سوریه بود. حافظ اسد پس از طی تحصیلات مقدماتی، وارد دانشکدۀ افسری شد. وی پس ازمدّتی خدمت در ارتش، در نیروی هوایی سوریه به درجۀ ژنرالی رسید و پس از طی مقاماتی همچون وزارت دفاع و فرماندهی نیروی هوایی، نخستوزیری و دبیرکلی حزب بعث از ماه مارس ۱۹۷۱، پس از انجام کودتا، رئیسجمهور سوریه شد. رژیم حافظ اسد پیش از پیروزی انقلاب، از حامیان مبارزان نهضت اسلامی بود و پس از پیروزی انقلاب و بهویژه در دوران جنگ تحمیلی، مهمترین پشتیبان جمهوری اسلامی بود. حافظ اسد در سال ۲۰۰۰ در ۶۹سالگی درگذشت و فرزندش بشار اسد جانشین او شد.
[4]. سیدعباس موسوی در سال ۱۳۳۱ در توابع بعلبک لبنان متولد شد. او در سال ۱۳۴۷ در شهر صور با امام موسی صدر آشنا شد و بهخواست او به حوزۀ علمیۀ صور (کانون تحقیقات اسلامی) که مؤسس آن امامموسی صدر بود رفت. یک سال بعد، سیدعباس موسوی برای ادامۀ تحصیلات دینی به نجف رفت و از شاگردان خاص سیدمحمدباقر صدر شد. او در سال ۱۳۵۷ بهدلیل تهدیدهای رژیم بعث صدام بهتوصیۀ سیدمحمدباقر صدر به لبنان بازگشت و در همین سال، حوزۀ علمیۀ بعلبک را تأسیس کرد. سپس بههمراه همسرش، حوزۀ الزهرا را برای آموزش احکام اسلامی بهراه انداخت. سیدعباس موسوی در سال ۱۳۶۱، از مؤسسان حزبالله لبنان بود و در سال ۱۳۷۰ دبیرکل حزبالله شد. سرانجام سیدعباس موسوی را در ۲۷بهمن۱۳۷۰، پس از شرکت در مراسم سالگرد شیخراغب حرب، نیروهای ویژۀ رژیم صهیونیستی ترور کردند و او را بههمراه همسرش، امیاسر و تنها فرزندش بهشهادت رسانیدند.
[5]. کشتار صبرا و شَتیلا به وقایعی اطلاق میشود که در تاریخ ۱۶ سپتامبر تا ۱۸ سپتامبر ۱۹۸۲ میلادی و در طول جنگ داخلی لبنان در اردوگاه پناهندگان فلسطینی در لبنان به وقوع پیوست و در آن شبهنظامیان فالانژ لبنانی بهانتقام ترور بشیر جمیل، رئیسجمهور لبنان و رهبر حزب فالانژ (معروف به کتائب) از فلسطینیان، به دو اردوگاه صبرا و شتیلا در بیروت غربی وارد شدند و حدود سههزاروپانصد فلسطینی را بهطرز فجیعی بهقتل رساندند. این کشتار با حمایت نیروهای اسرائیلی انجام شد.
[6]. صبحی طفیلی در سال ۱۳۲۷ در توابع بعلبک در درۀ بقاع تولد شد. او مدارج علمی حوزوی را در نجف اشرف طی کرد و یکی از شاگردان شهید سیدمحمدباقر صدر محسوب میشود. او سال ۱۳۵۸ «تجمع علمای مسلمین» را در منطقۀ بقاع تأسیس کرد. با تشکیل رسمی حزبالله در سال ۱۳۶۴، چهار سال بعد یعنی ۱۳۶۸ اولین شورای اجرایی حزب، صبحی طفیلی را بهعنوان اولین دبیرکل حزبالله برگزید. برخی اعتقادات و تکرویهای او باعث شد تا در دومین شورای حزب در سال ۱۳۷۰ سیدعباس موسوی بهعنوان دبیرکل حزبالله معرفی شود. این مسئله بر روحیۀ شیخ تأثیر بسزایی داشت و باعث تحلیلرفتن و کاهش نفوذ دیدگاه او در حزبالله شد، بهگونهای که شیخ صبحی طفیلی به عضوی عادی تبدیل شد و از داشتن مسئولیتهای اجرایی محروم شد. طفيلي، بعد از شکست در مقابل رقیبش سیدعباس موسوی، کمی از ساختار حزبالله فاصله گرفت، اما سیدعباس موسوی که از همشاگردیهای سابق او در نجف بود، زمینۀ ادامۀ حضورش را در شورای مرکزی حزب فراهم کرد. با اين حال، او بر اختلافات پافشاری کرد و، پس از جدايي کامل از حزبالله، در سال ۱۳۷۷ حرکتی با عنوان «ثورة الجیاع» (انقلاب گرسنگان) را در درۀ بقاع راه انداخت که به درگیریهای شدید در منطقه و کشتهشدن دو نفر، ازجمله شیخ خضر طلیس و یکی از افسران ارتش انجامید. سرانجام، دولت و ارتش لبنان مدتی صبحی طفیلی را در حصر خانگی قرار دادند.
[7]. آیتالله محمدمهدی شمسالدین روحانی برجستۀ لبنانی که سالها رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان بود. او دهها کتاب فقهی و اصولی نگاشته است و نظریههای اصلاحی مهمی دربارۀ عزاداری ایام محرم، بهخصوص منع قمهزنی، داشت. آیتالله شمسالدین در سال ۱۳۷۹ در بیروت درگذشت.
[8]. رفیق حریری در سال ۱۹۴۴ در شهر صیدا در لبنان متولد شد. او، که یکی از ثروتمندترین افراد لبنان بود و رابطۀ نزدیکی با دولت عربستان سعودی داشت، طی دو دوره بین سالهای ۱۹۹۸تا۱۹۹۲ و ۲۰۰۰ تا استعفایش در ۲۰اکتبر۲۰۰۴ نخستوزیر لبنان بود. او رهبری پنج کابینه در دولت لبنان را طی دوران مسئولیتش برعهده داشت. حریری نقش کلیدی در بازسازی بیروت ایفا کرد. حریری در ۱۴فوریۀ۲۰۰۵ بر اثر انفجار بر سر راه کاروان موتوریاش در بیروت به قتل رسید. تحقیقات دربارۀ قتل وی همچنان ادامه دارد و زیر نظر سازمان ملل متحد پیگیری میشود و رسیدگی به این پرونده برعهدۀ سرژ برامیرتز است. مخالفان لبنانی سوریه و دولتها و رسانههای غربگرا ادعا کردهاند دولت سوریه و متحدین لبنانیاش با این انفجار در ارتباط هستند، ولی برخی دیگر آن را سناریویی ازپیشتعیینشده توسط قدرتهای منطقهای مخالف مقاومت لبنان (اسرائیل) و قدرتهای فرامنطقهای (آمریکا، فرانسه و...) ارزیابی میکنند. آخرین گزارش برامیرتز حاکی از آن است که ان.دی.ای جمعآوریشده از صحنۀ جنایت نشان میدهد که انفجار منجر به قتل حریری احتمالاً بهوسیلۀ یک مرد جوان و بهصورت انتحاری انجام گرفته است. دمشق مکرراً آگاهی خود را از بمبگذاری مذکور رد کرده است. شورای امنیت سازمان ملل متحد با اجماع تمام اعضا خواستار همکاری کامل سوریه در تحقیقات سازمان ملل در این موضوع شده است و سرژ برامیرتز در دو گزارش اخیر خود از همکاری متقابل سوریه تقدیر کرده است. در سپتامبر ۲۰۱۰، سعد حریری پسر رفیق حریری و نخستوزیر لبنان، با تجدیدنظر در مواضع پیشین خود، اتهام به سوریه در ترور پدرش را اشتباه و اتهامی سیاسی دانست.
[9]. عبدالحلیم خدام، متولد ۱۹۳۲، در بانیاس در استان طرطوس سوریه متولد شد. او از همپیمانان اصلی حافظ اسد بود که از سال ۱۹۷۰تا۱۹۸۴ وزیر امورخارجه و از سال ۱۹۴تا۲۰۰۰ معاون رئیسجمهور بود. پس از درگذشت حافظ اسد، خدام مدت کوتاهی رئیسجهور موقت بود و مجدداً تا ۲۰۰۵ معاون رئیسجمهور شد. خدام بهدلیل اختلاف با بشار اسد در سال ۲۰۰۵ از حکومت سوریه جدا شد و پس از اینکه در دادگاه جنایی سوریه به سیزده سال حس محکوم شد از این کشور گریخت و در پاریس پناهنده شد.
[10]. حکت شهابی، متولد شهر حلب که از سال ۱۹۸۴تا ۱۹۹۸ رئیس ستاد کل ارتش سوریه بود.
[11]. مصطفی عبدالقادر طلاس، متولد ۱۹۳۲، از نزدیکان حافظ اسد، که از سال ۱۹۷۲ تا ۲۰۰۳ وزیر دفاع سوریه بود.
[12]. رفعت اسد، برادر حافظ اسد، يكي از مردان مهم و نزديك به او در سالهاي اوليۀ حكومت خانواده اسد بود. وي مديريت شركتهاي فعال در حوزۀ دفاعي را بهعهده داشت و يكي از رقباي سرسخت اسد به حساب ميآمد. او مسئول اصلی سرکوب اهالی شهر حماه در سال ۱۹۸۲ بود. یک سال بعد، رفعت اسد در کودتایی کوشید قدرت را در دست گیرد، اما کودتا شکست خورد و رفعت اسد به خارج از سوریه تبعید شد.